*
توي مطب دكتر كنار يك پيرمرد خيلي نحيف نشسته بودم . روبرومون يك تابلو بود كه روش نوشته بود كه اگر ميخواهيد صد سال عمر كنيد بايد چگونه زندگي كنيد . پيرمرد بهم گفت : من نميخوام صد سال زندگي كنم . پرسيدم چرا ؟ گفت : آدم خيلي مريض ميشه . گفت : وقتي آدم زياد مريضه ديگه زندگي فايدهاي نداره . گفت : زندگي فراز و نشيب داره اما دو چيز مهمتره يكي سلامتي ، و يكي هم اميد . داشتم فكر ميكردم كه منظورش از اميد چي ميتونه باشه كه ديدم پيرزني به طرفش اومد و دستشو گرفت و با هم آروم دور شدن . وقتي پيرمرد دستشو به طرف يارش دراز كرد روي ساق دست چپش چندين شماره خالكوبي شده ديدم . از خانم منشي شنيدم كه اون از اُسراي يهودي كمپهاي آدم سوزي توي لهستان بوده ، تازه فهميدم منظورش از اميد چي بود .