*
خاله ليلا پرستاره ، چند روز پيشا تعريف ميكرد كه :
فكر ميكنم يك هفتهاي ميشه كه آلوشا ياد گرفته خودش شلوارش رو بپوشه... راستش خودش كه هيچ ، منم كلي خوشحالم . هر قدمي كه به سمت مستقل شدن برميداره ، باري از دوش من برداشته ميشه... امروز روز سختي بود . من خسته بودم . بعد از ناهار به اتاقم رفتم . قرار بود بچه ها ده دقيقه آروم بازي كنن ، تا من استراحت كنم . چشمم آب نميخورد كه بتونن آروم بمونن اما ساكت بودن ! سكوت بچه ها هميشه عجيبه . اما عجيبتر اين بود كه يه كمي سكوت ميكردن و بعد از چند دقيقه دست ميزدن و هورا ميكشيدن و بعد دوباره سكوت ! خواستم بيخيال شم ، اما كنجكاو بودم بدونم دارن چيكار ميكنن . كنجكاويم اونقدر شديد بود كه من خسته و درمونده رو از جام بلند كنه و پاورچين پاورچين بكشونه پشت در اتاقشون . سرك كشيدم ، چيزي كه ديدم يكي از خندهدارترين صحنههاي عمرم بود ! پسرك شلوارش رو درمياورد و بعد با سختي ميپوشيد . وقتي كارش تموم ميشد لبخند ميزد . ناشا هم با دقت به هنرنمايي داداشش نگاه ميكرد ، بعد دست ميزد و هورا ميكشيد ! و باز دوباره از اول.....