*

خسته از تمام وزيدنهايش
آويخت به سيمهاي تير چراغبرق .
كاش ميتوانست براي لحظاتي كوتاه
مثل روسري گلدار او بر روي بند
در آغوش باد ديگري بياسايد …
ديگر رغبت وزيدن نداشت
چرا بوزد ؟ به كجا بوزد ؟
در پيچ كوچه ايستاد ،
درِ پيرِ خانه هنوز هم نيمه باز بود .
نه بوسهاي بر گلبرگهاي ياس گوشهُ پنجره
و نه حتي موجدار كردن آب حوض براي ماهي كوچك
هيچيك شادي حضور او را بر نگرداند .
عصباني بود و غمگين
دربِ پنجره را به هم كوبيد
پرده را به كناري انداخت
كتاب روي ميز را تند تند ورق زد
درست مثل روزي كه خاك را
به هم ريخته بود تا او را در بر نگيرد …
صداي خندهُ او را به ياد آورد ، آن هنگام كه
در ميان موهاي پريشان و بلندش ميپيچيد
و آزاد و رها با هم در دشت ميدويدند .
ولي او ديگر وجود نداشت .
از اين پس
چرا بوزد ؟ به كجا بوزد ؟