Forbidden Apple

 

Sunday, January 02, 2005

*


صبح خيلي زود بود ، روي ايوان شرقي كاخ آپادانا ايستاد و به يكي از ستون‌هايي كه سرستوني از سر گاو را بر خود حمل مي‌كرد تكيه زد . هنوز آفتاب نزده بود و با وجود آتش روي برجك‌ها احساس سرما مي‌كرد . شال را محكم‌تر به دور خود پيچيد و چشم‌هاي ميشي زيبايش را چند بار باز و بسته كرد . مي‌دانست كه او نيز هم‌اكنون در جايي ايستاده است و چشم به طلوع خورشيد دوخته . هر روز صبح اين‌گونه به يك‌ديگر صبح‌بخير مي‌گفتند و هر شب با نگريستن به ماه با هم نجوا مي‌كردند . بسيار دلتنگ او بود ، ولي مي‌دانست كه آتش‌آذين براي اثبات لياقت خود تن به اين سفر خطرناك داده است .
صدايي او را از دنياي افكارش به پرسپوليس بازگرداند . سربازي پارسي بود كه با تعظيم و زدن نيزه بر زمين اداي احترام مي‌كرد .
- درود بر شاهزاده خانم پريچهر .
با تكان دادن سر پاسخ او را داد .
- عالي‌جناب شاهنشاه شما را به نزد خود خوانده‌اند .
براي چند ثانيه‌اي ضربان قلبش شديدتر شد . فكر كرد : حتماً پدر مي‌خواهد در مورد آتش‌آذين با من سخن بگويد . مي‌بايد لباسش را عوض مي‌كرد و به حضور شاه مي‌رسيد .

گويي پادشاه منتظر مهماني رسمي از كشوري بيگانه مي‌باشد ، چون شنل مخصوص را انداخته ، و عصاي پادشاهي و نيلوفر را نيز در دست گرفته بود . به چهرهٌ پادشاه كه در حال گفتگو با يكي از وزرا بود دقيق شد ؛ با آن ريش مجعد ، تاج سنگين و گوشوارهٌ طلا بسيار جدي و باوقار به نظر مي‌رسيد .

نگاهش به بالاي تخت پادشاهي و به علامت فَرَوَهَر افتاد : پندار نيك ، گفتار نيك ، رفتار نيك … و به راستي كه مردماني نيك بودند . چه‌قدر احساس غرور مي‌كرد كه جزيي از آن جلال و شكوه مي‌باشد . با هر قدمي كه بر مي‌داشت خرمن موهاي مشكي‌اش پشت سرش تاب مي‌خوردند . شاه كه متوجه آمدن دخترش شده بود براي ورود او از جاي برخواست . پريچهر جلوتر رفت و در جلوي پدر عزيزش زانو زد …

از خوشحالي در پوست خود نمي‌گنجيد . با وصلت آنان موافقت شده بود ، و اكنون آتش‌آذين به نزد او باز مي‌گشت .
مي‌خواست خودش به استقبال او برود و اولين كسي باشد كه اين خبر را به گوش او مي‌رساند . با خوشحالي از پلكان كاخ آپادانا پايين مي‌دويد . با عبور او نگهبانان اداي احترام مي‌ كردند . دنبالهٌ دامن بلندش پشت سر او به ديوارهٌ پلكان – بر نقوش حكاكي شدهٌ مردمان سرزمين‌هاي مختلف كه براي اهداي هداياي خود به شاه آمده بودند - كشيده مي‌شد .
افسار اسب سفيد و زيبايش را از دست مهتر گرفت . او را تك‌شاخ مي‌ناميد چون لكه‌اي سياه بر روي پيشاني داشت . با سرعت به سمت دلداده‌اش مي‌تاخت . شيهه‌هاي اسب در ميان صداي باد كه توي موهاي پريچهر مي‌پيچيد گم مي‌شد . گويي فرشته‌اي آسماني سوار بر اسبي بالدار از رنگين‌كمان‌ها بر روي زمين آمده است …

هنگاميكه خورشيد (شير) بر ماه (گاو) پيروز آيد ؛ در جشن الههٌ نور و خورشيد – ميترا – پس از سالها انتظار ، بالاخره پريچهر و آتش‌آذين به هم خواهند رسيد . *
.

.
* داستان واقعي نيست ، فقط بهانه‌اي بود براي به ياد آوردن ايران باستان .

                   

|
As someone who has eaten forbidden apple, I should say it's so sweet and worthy to give the heaven for .

قهوه تلخ
آفروديت
ديوونه
استامينوفن
A Memoir Of Madness
زنانه ترين اعترافات حوا
بي واژه
نقاشي صداها
آقای الف
خانم شین
عاقلانه
روپوش سرمه ای
روياهاي من
آخرين فرصت
آبی
تبسم
سيب سرخ خورشيد
شقايق
سیاه مشق
نیلوفرانه
سپید مثل برف
برگهای خاطره
دوگانه
يه فنجون قهوه با گردو
پنجره
اورانوس
نیمه پنهان
دختر نارنج و ترنج


November 2004
December 2004
January 2005
February 2005
March 2005
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
August 2007
September 2007
October 2007
December 2007
March 2008
May 2008
October 2008
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
February 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
November 2012

Gardoon Persian Templates

[Powered by Blogger]

XML