*

صبح خيلي زود بود ، روي ايوان شرقي كاخ آپادانا ايستاد و به يكي از ستونهايي كه سرستوني از سر گاو را بر خود حمل ميكرد تكيه زد . هنوز آفتاب نزده بود و با وجود آتش روي برجكها احساس سرما ميكرد . شال را محكمتر به دور خود پيچيد و چشمهاي ميشي زيبايش را چند بار باز و بسته كرد . ميدانست كه او نيز هماكنون در جايي ايستاده است و چشم به طلوع خورشيد دوخته . هر روز صبح اينگونه به يكديگر صبحبخير ميگفتند و هر شب با نگريستن به ماه با هم نجوا ميكردند . بسيار دلتنگ او بود ، ولي ميدانست كه آتشآذين براي اثبات لياقت خود تن به اين سفر خطرناك داده است .
صدايي او را از دنياي افكارش به پرسپوليس بازگرداند . سربازي پارسي بود كه با تعظيم و زدن نيزه بر زمين اداي احترام ميكرد .
- درود بر شاهزاده خانم پريچهر .
با تكان دادن سر پاسخ او را داد .
- عاليجناب شاهنشاه شما را به نزد خود خواندهاند .
براي چند ثانيهاي ضربان قلبش شديدتر شد . فكر كرد : حتماً پدر ميخواهد در مورد آتشآذين با من سخن بگويد . ميبايد لباسش را عوض ميكرد و به حضور شاه ميرسيد .

گويي پادشاه منتظر مهماني رسمي از كشوري بيگانه ميباشد ، چون شنل مخصوص را انداخته ، و عصاي پادشاهي و نيلوفر را نيز در دست گرفته بود . به چهرهٌ پادشاه كه در حال گفتگو با يكي از وزرا بود دقيق شد ؛ با آن ريش مجعد ، تاج سنگين و گوشوارهٌ طلا بسيار جدي و باوقار به نظر ميرسيد .

نگاهش به بالاي تخت پادشاهي و به علامت فَرَوَهَر افتاد : پندار نيك ، گفتار نيك ، رفتار نيك … و به راستي كه مردماني نيك بودند . چهقدر احساس غرور ميكرد كه جزيي از آن جلال و شكوه ميباشد . با هر قدمي كه بر ميداشت خرمن موهاي مشكياش پشت سرش تاب ميخوردند . شاه كه متوجه آمدن دخترش شده بود براي ورود او از جاي برخواست . پريچهر جلوتر رفت و در جلوي پدر عزيزش زانو زد …

از خوشحالي در پوست خود نميگنجيد . با وصلت آنان موافقت شده بود ، و اكنون آتشآذين به نزد او باز ميگشت .
ميخواست خودش به استقبال او برود و اولين كسي باشد كه اين خبر را به گوش او ميرساند . با خوشحالي از پلكان كاخ آپادانا پايين ميدويد . با عبور او نگهبانان اداي احترام مي كردند . دنبالهٌ دامن بلندش پشت سر او به ديوارهٌ پلكان – بر نقوش حكاكي شدهٌ مردمان سرزمينهاي مختلف كه براي اهداي هداياي خود به شاه آمده بودند - كشيده ميشد .
افسار اسب سفيد و زيبايش را از دست مهتر گرفت . او را تكشاخ ميناميد چون لكهاي سياه بر روي پيشاني داشت . با سرعت به سمت دلدادهاش ميتاخت . شيهههاي اسب در ميان صداي باد كه توي موهاي پريچهر ميپيچيد گم ميشد . گويي فرشتهاي آسماني سوار بر اسبي بالدار از رنگينكمانها بر روي زمين آمده است …

هنگاميكه خورشيد (شير) بر ماه (گاو) پيروز آيد ؛ در جشن الههٌ نور و خورشيد – ميترا – پس از سالها انتظار ، بالاخره پريچهر و آتشآذين به هم خواهند رسيد . *
.
.
* داستان واقعي نيست ، فقط بهانهاي بود براي به ياد آوردن ايران باستان .