*
به بهانهي اولين برف
همون شب بود بوبو ( نوشته شده توسط خانم اميني )
همه چيز از اون شب شروع شد بوبو....! از همون شب برفي كه تو راه ميرفتي و چهار چشمي زمين را نگاه ميكردي... كه يك وقتي سُر نخوري... و من درست مثل يك كره اسب توي برفها يورتمه ميرفتم و ميخنديدم . همون شبي كه من هر گوله برفي كه به طرفت پرت ميكردم با يك چرخش سرت و يك نگاه سرزنشآميز رو به رو ميشدم و قاهقاه ميخنديدم...... همون شبي كه من يك جفت دستكش پشمي سرخ دستم بود.... سرخ سرخ......و تو يك آن نگاهت به صورتم خيره موند.....يك آن اون نگاه گنگت , معنا گرفت.....و من سخاوتمندانه مثل يك دختربچه خوش خيال به روت خنديدم ...... لبخندي رو لبهات نشست و گفتي : چقدر توي برف خوشگل تر ميشي .... لُپ هات قرمز قرمزه ....... درست مثل دستكشهات و من مأيوس شدم ..... ترجيح ميدادم لبخندت به خاطر برق چشمهام باشه .... همون برقي كه هميشه وقتي اولين برف ميياد , ميشينه توي چشمهام ...... برق ديوانگي كردن در يك شب برفي ..... برق وجود داشتن يك رابطه غيرعادي بين من و برف .شونههام رو بالا انداختم و خنديدم ...... دوباره شروع به جست و خيز كردم .... در حال دويدن نگاهي به دستكش هام انداختم ..... قرمز قرمز ..... از دست هام بيرون كشيدمشون و پرتشون كردم روي برف ها ....... نشستم و دست هاي لختم را توي برف فرو كردم ..... تا آرنجم رفت توي برف ..... تا مغز استخونم تير كشيد و من از لذتش چشمهام را بستم .تو جلوتر ميرفتي ...... هيچ كدوم را نديدي ....... فقط شالگردنت را اونقدر بالا كشيدي تا نصف صورتت را گرفت ... و غر زدي : اَه ....... لعنتي چه سوزي هم داره .و من را نديدي كه پشت سرت نشستم ... دستهام را پر از برف ميكنم ... و به آسمون ميپاشم ...... تيكه هاي برف روم ميشينه و من انگار باهاشون گرم ميشم .همون شبي كه از ذهنم گذشت انگار همهي مردم شهر خوابيدند ..... جز من و تو .......و همون لحظه بود كه به يك خيابون ديگهي پارك پيچيديم و چشممون به دختر و پسري افتاد كه كنار نيمكتي با هم حرف ميزدند .... و تو گفتي : آخيش ..... بالاخره دو تا آدميزاد ديديم .و من بيتوجه به اون دو نفر باز هم به سمت درخت بعدي دويدم ... شاخههاش رو تكون دادم و به خودم كه شكل آدمبرفي شده بودم خنديدم .تو به نيمكت بعدي رسيدي ....... بعد از اينكه برفهاي نيمكت را تكوندي و با دستمالت خشكش كردي نشستي و رو به من كردي : بيا يك كم بشينيم ..... و يك لبخند عاشقانه و خجالتي روي صورتت نقش بست : نميدونم منو ميبخشي كه توي اين هوا كشيدمت بيرون يا نه .......ولي فقط به خاطر اين بود كه دلم خيلي برات تنگ شده بود .و من زل زدم به دستهايت ...... كه كاملاً توي اون دستكشهاي چرم سياه گرم بود و غريبه با برف....دوباره شروع به بپربپر كردم........ دور و بر همون نيمكتي كه نشسته بودي ... انگار كه هيچي نشنيدم .يادته بوبو ؟ نميدونم چرا هر ثانيهاش يادمه ! نه هميشه ، فقط وقتي كه اولين برف سال ميياد يادم مي افته ! و امشب اينجا داره برف مياد .يادته گفتم : ولي خيلي قشنگه ، نگاه كن انگار همه برفها صورتياند ، صورتي كم رنگ ، عين خامههاي كيك . ونگاهم ناخودآگاه رفت به طرف آسمون كه ابري بود و قرمز ، قرمز قرمز درست مثل گونههام ! و بعد درختهاي كاج را نشونت دادم : من عاشق اين كاج هام كه زير سنگيني برف خم مي شن ….! و تو يك لبخند ساختگي روي لب هات نشوندي و مثل يك دلقك بي استعداد دروغ گفتي : آره ، خيلي قشنگه ! و دستهات را بغل كردي : فقط كاش اينقدرسرد نبود !!! اين قسمت آخر را كه مي گفتي قيافه ات راستگوتر شده بود .همان شب كه من يك گوله برفي كوچولو درست كردم و آروم آروم شروع كردم به غلتوندنش روي برف ها ...... و كم كم شد يك توپ گنده ....... تمام حواسم به كارم بود كه نزديك نيمكت اون دو نفر شدم و تازه صداي گريه ي دختر را شنيدم ..... همون طور كه خم بودم سرم را آوردم بالا و نگاهم روي صورت دختر ثابت موند .... ريمل هاش پايين اومده بود و صورتش را سياه كرده بود .... معلوم نبود به خاطر گريه است يا به خاطر برف هايي كه روي صورتش اومده ....... يك آن نگاهمون به هم گره خورد .... خيلي كوتاه.....ولي اون سريع نگاهش را از من گرفت........ زار زار گريه مي كرد و زير لب چيزهايي مي گفت.... پسر پشتش به من بود ... و يك بند حرف مي زد ..... يك بار وسط حرف هاش دست دختر را گرفت ..... دختر به شدت دست هاش را بيرون كشيد .... و نگاه من روي دست هاش باقي موند ..... دستكش دستش بود ..... دستكش قرمز ..... ! و من يكدفعه دست هام يخ كرد ..... توپ برفيم را ول كردم ... صاف وايسادم ... و به دست هام نگاه كردم ..... بي حس شده بود ... و كوچيكتر از هميشه به نظر مي رسيد ..... درست مثل همون موقع هايي كه يخ مي زد و و انگار خواب رفته باشه تير مي كشيد ..... و تو دلت ضعف مي رفت و قربون صدقشون مي رفتيهمون شب بود بوبو ...... همون شب كه به سمتت برگشتم و گفتم : مي خواي بريم ؟ و تو از خدا خواسته مثل برق از جا پريدي و به سمت خروجي پارك به راه افتادي و تو دلت ذوق كردي كه بالاخره داري خلاص مي شي از هر چي لذت سرد و يخزده است از خامه هاي صورتي و كاج هاي آويزونيادمه پشت سرت به راه افتادم . دوباره حواسم را به ريتم قدم هاي رقص مانندم دادم و آوازم را از سر گرفتم : يك شب مهتاب ، ماه مي ياد تو خواب ، من را مي بره ، ته اون دره ، اونجا كه شبا ، يكه و تنهايادته بوبو ؟ همون شب بود كه اين اسم را روت گذاشتم نمي دونم چي شد كه يكدفعه وايسادم .... چرخيدم و به اثر پاهاي خودم روي برف هاي پشت سرم نگاه كردم كه هيچي ازشون معلوم نبود و بهم ريخته و شلوغ بود ...... و به اثر پاي دقيق , منظم و محكم تو روي برف هاي جلويي ....... يكدفعه مثل اينكه جواب يك سوال بزرگ زندگيم را پيدا كرده باشم , گفتم : بوبو !!! و تو چرخيدي و با حيرت بهم نگاه كردي ..... و من مبهوت تكرار كردم : بوبو ! مي خوام صدات كنم بوبوو به خدا الان هم كه فكرش را مي كنم يادم نمي ياد كه بوبو شخصيت يك كتاب بود ... يا كارتون در زمان بچگيم .... فقط يك تصوير تو ذهنم است از جاپاي دقيق , منظم و محكم يك اسب روي برف ها ...... يك اسب به اسم بوبو ....... باور كن بعدها تمام كتاب هاي بچگيم كه مامان كرده تو يك كارتن و گذاشته تو زيرزمين را زير و رو كردم ..... هيچ اثري از اسبي به اسم بوبونيست ... و تصويري از سم هاش توي برف .....ولي حاضرم قسم بخورم كه همچين چيزي وجود داشت ..... شايد تو يك كارتون ..... نمي دونم ... يك تصوير واضح و گمشده از دوران كودكيديگه به خيابون اصلي رسيده بوديم .... و صداي موتور يك ماشين كه تو برف ها گير كرده بود و هي سر مي خورد .... داشت سكوت صاف و آروم يك شب برفي را به هم مي ريخت ..... و تو نگران ماشين بودي كه نكنه نتوني تكونش بدي و من بي مقدمه يهو گفتم : من بستني مي خوام ... ! دوباره با سرزنش يك پدر نگاهم كردي .... : باز هم بستني ي اون هم تو برف ... ي و انگشتت را به سمتم تكون دادي و مثل معلمي كه براي يك شاگرد كودن درس را توضيح مي ده , گفتي : تو اين هوا فقط بايد چاي خورد ..... چايي داغ ... ! و من سرم را به شدت تكون دادم ..... اين «بايد» را نمي فهميدم ...... مثل خيلي «بايد»هاي ديگه ....... كه نمي فهممبه محض اينكه پشتت را به من كردي مثل يك بچه ي بازيگوش كه هيچ چيز نمي تونه شادي روز تولدش را خراب كنه ... دهنم را تا جايي كه مي تونستم باز كردم و صورتم را توي برف هاي نزديك ترين ماشيني كه كنارم بود فرو كردم ..... دهنم پر از برف شد .... دندون هام تير كشيد .... و من انگار خوشمزه ترين بستني دنيا را خورده بودمهمون شب بود بوبو .... همون شب كه بدون اينكه اتفاق خاصي بيفته .... يك فصل تصورات من راجع به تو براي هميشه از بين رفت ....... همون شب كه بي هيچ اتفاق خاصي ... اين جرقه توي ذهن من زده شد كه چيزي اين وسط اشتباه است ..... و از همون جا شروع شد و نتيجه اش اين شد كه الان كه دارم اين ها را مي نويسم , نمي دونم كه تو كدوم نقطه از دنيا هستي ........ كسي چه مي دونه ... شايد اصلأ رفته باشي استوا .... !! جايي كه هيچ وقت يخ نزنيمي دوني بوبو ...... درست نزديك ماشين بوديم و تو داشتي آروم و شمرده جملات عاشقانه تو گوشم مي خوندي و من ذهنم غرق يك درگيري ديگه بود و يهو ازت پرسيدم : ريمل هاي من نيومده پايين ي! چند لحظه مبهوت موندي ... به دقت به صورتم نگاه كردي و دوباره برق تحسين تو چشمهات اومد : نه ... ! و بعد يكدفعه خنديدي ........... مي دونم به چي فكر كردي كه خنديدي : از دست اين دختر ها ...... من دارم از عشق مي گم ..... اين به فكر آرايشش است و نفهميدي كه دقيقأ به خاطرعشق بود كه صورت اون دختر از جلوي چشمهام كنار نمي رفت ....... و دستكش هاي قرمزو شايد همون بود كه باعث شد اين فكر توي سرم بيفته كه نمي خوام يك روزي بَِِدل اون دختر باشم ........ يك دختر .... با دستكش هاي قرمز ... كه به جاي اينكه توي برف ها برقصه و آواز بخونه ...... مجبور است كنار يك نيمكت بايسته .... بجنگه ...... و گريه كنه ، آره ..... دقيقأ همون شب بود بوبو ..... كه وقتي تو ماشين بخاري ها را زدي ... تازه به فكر دست هاي من افتادي و با تعجب گفتي : دستكش هات كو ؟؟؟ و من اين بار از ته دل خنديدم ...... از ذوق يك لجبازي بچگانه ..... با همه اون هاي كه اصرار دارند ديوانگي هاي يك شب برفي را ازمن و دنياي كوچيكي كه ساختم بگيرن امشب برف مي باريد بوبو ... تمام شهر سفيد شده بود ... و من بيرون رفتم ... خنديدم .... آواز خوندم ... روي برف ها غلتيدم ... بستني يخي خوردم .... و به اندازه تمام شب هايي كه با برف يك قرار عاشقانه داشتم , توپ هاي برفي درست كردمهمه چيزازهمون شب شروع شد بوبوهمون شبي كه من فهميدم توي اون رازي كه بين من و برف وجود داره تو فقط يك غريبه اي ...