*
مادرش اونو گذاشته پیش من و رفته مراسم تدفین برادرش که تازه فوت کرده . مثل اینکه جو متلاطم خونشون روی این بچه هم اثر گذاشته , برای اولین بار میبینم که آروم و ساکت نشسته . دارم بهش ریاضی یاد میدم .
- اگه مریم هفت تا بادکنک داشته باشه و پدرش هم براش نه تا بادکنک دیگه بخره , حالا مریم چند تا بادکنک داره ؟
با یه حالت خاصی نگام میکنه , یه حس عجیبی توی چشماش موج میزنه .
- خوش به حالش ...
- خوش به حال کی ؟
- مریم دیگه ... فکر کنم اگه این همه بادکنک داشتم میتونستن منو ببرن بالا ... پیش دایی رضا ...
بغلش میکنم . اشک توی چشمامون حلقه زده ...