متوجه تناقض عجیبی توی خودم شدم ... البته چیز جدیدی برای من تلقی نمیشه ، من همیشه توی روح و ذهنم یه سری تناقضهای خاص داشتم و دارم ، ولی خب بعضی هاشو تازه کشف میکنم ... میز کارم توی آزمایشگاه بی نهایت منظم و تمیزه ، هر چیزی جای خاص خودشو داره با یه فاصله مشخص از بقیه وسایل . به طوری که اگه حتی چشمامو ببندم بازم میتونم هرچیو که میخوام بردارم . همه میدونن که اگه چیزی از میزم برمیدارن باید دقیقا بذارن همون جایی که بود وگرنه اوقاتم تلخ میشه . روزی چند بار سطح میزم رو با الکل پاک میکنم و میتونم ادعا کنم توی آزمایشگاهی که پر از ویروس و باکتری و سلول و صدها آلودگیه میز من تمیزترین جای موجوده ... و حالا اون روی سکه ... وقتی میخوام یه کار هنری انجام بدم ، مثلا یه کولاژ کار کنم ، میشینم روی تخت یا روی زمین . همه وسایلم رو پخش میکنم دور و برم ، در نامرتبترین وضعیتی که میشه تصور کرد ... با نوک ناخنم گوشه چسب رو پاک میکنم ، رنگ میریزه روی دستام روی لباسم حتی روی روتختی مونجوقها پخش میشن روی زمین و من نه تنها ناراحت نمیشم که بهم حس خوب هم میده !! نمیدونم چطوری میشه تفسیرش کرد ... دو نیمه روحم رو که با هم در جنگن ...