*

زبانش را بر روي لبهاي ترك خوردهاش كشيد , و نگاه بيصبرانهاش را به دورها انداخت . آب توي مشكش تمام شده بود , باد داغي ميوزيد , تشنگي امانش را بريده بود . فكر كرد تپه روبهرويي را هم كه دور بزنم ميرسم . قدمهايش را تندتر كرد . موسيقي آويزهاي روي زنجير پايش و صداي به هم خوردن سنگهاي فيروزهاي گردنبندش به او دلگرمي ميدادند , گويي در آن بيراهه بي آب و علف همسفري دارد .
.
ايستاد , با ديدن گنبد لاجوردي امامزاده لبخندي زد . حتي از آنجا هم ميتوانست صداي شرشر رود را بشنود , گويي با رسيدن به آن واحه سرسبز پا به بهشت گذاشته بود . چادر سفيدش با آهنگ باد ميرقصيد .
.
با دو دست به صورت خود آب زد . روي رود خم شد و به تصوير قطرات آبي كه از روي خالكوبيهاي صورتش ميريختند خيره گشت . تشنگي جسمش رفع شده بود ولي روحش داشت بال بال ميزد . از توي كيسهاش شانه را برداشت , موهاي بلندش را مرتب كرد , به آنها آب زد . دستهاي خيسش را بر روي پاهايش كشيد . دوباره چادرش را سر كرد .
.
با پاهاي لرزان به محراب نزديك شد , كسي آنجا نبود ولي شعله چندين شمع سوسو ميزد . او هم شمعي را روشن كرد . ناخودآگاه زانو زد . با دو دست ميلههاي سبز رنگ را گرفت . اشكهايش از چشمهاي سياه سرمه كشيدهاش پايين ريختند . سرش را بالا گرفت و از ميان هق هق گريه فرياد زد :
- خــــــــدايــــــــا ... خدايا ... صدامو ميشنوي ؟ ميدوني از كجا اومدم ؟ ميدوني چرا اومدم ؟ - دستهايش را بالا گرفت و ادامه داد نگام كن ... ميبيني ؟ تنها اومدم ... عزيز من كجاست ؟ چرا ميخواي ببريش ؟ اونروزي كه فرستاديش روي زمين بايد فكرشو ميكردي كه تحمل دوري فرشتههاتو نداري ... نفس عميقي كشيد و سرش را پايين آورد . گرماي شعله شمعها را روي صورتش حس ميكرد . ناگهان فكري از توي ذهنش گذشت : اگر شمعم خود به خود خاموش شود يعني دعايم برآورده خواهد شد . اشكهايش بيامان ميريختند . با صداي بلند گريه ميكرد . سوزشي در قلبش احساس كرد . دستش را روي آن گذاشت و فشارش داد.
من اونو از تو ميخوام ... اگه ميخواي يكيو اذيت كني خب منو زجر بده ... نميتونم ... نميتونم پرپر شدنشو جلوي چشمام ببينم ... ميفهمي ؟ من بدون اون نميتونم ادامه بدم ... ميگن حاجت عاشقا رو ميدي ... خوبِ منو به من پس بده ... خدايا ... هاي هاي گريه نگذاشت كه صدايش بلندتر شود . بر كف امامزاده افتاده بود و زار ميزد . بارها و بارها خدا را صدا زد . آنقدر دعا كرد تا به خواب رفت .
.
دود شمعي كه به تازگي خاموش شده بود از ميان نور لرزان شمعهاي اطرافش رو به بالا ميرفت .