Forbidden Apple

 

Friday, April 01, 2005

*




زبانش را بر روي لبهاي ترك خورده‌اش كشيد , و نگاه بي‌صبرانه‌اش را به دورها انداخت . آب توي مشكش تمام شده بود , باد داغي مي‌وزيد , تشنگي امانش را بريده بود . فكر كرد تپه روبه‌رويي را هم كه دور بزنم مي‌رسم . قدمهايش را تندتر كرد . موسيقي آويزهاي روي زنجير پايش و صداي به هم خوردن سنگهاي فيروزه‌اي گردنبندش به او دلگرمي مي‌دادند , گويي در آن بي‌راهه بي آب و علف همسفري دارد .
.
ايستاد , با ديدن گنبد لاجوردي امام‌زاده لبخندي زد . حتي از آنجا هم مي‌توانست صداي شرشر رود را بشنود , گويي با رسيدن به آن واحه سرسبز پا به بهشت گذاشته بود . چادر سفيدش با آهنگ باد مي‌رقصيد .
.
با دو دست به صورت خود آب زد . روي رود خم شد و به تصوير قطرات آبي كه از روي خالكوبيهاي صورتش مي‌ريختند خيره گشت . تشنگي جسمش رفع شده بود ولي روحش داشت بال بال مي‌زد . از توي كيسه‌اش شانه را برداشت , موهاي بلندش را مرتب كرد , به آنها آب زد . دستهاي خيسش را بر روي پاهايش كشيد . دوباره چادرش را سر كرد .
.
با پاهاي لرزان به محراب نزديك شد , كسي آنجا نبود ولي شعله چندين شمع سوسو مي‌زد . او هم شمعي را روشن كرد . ناخودآگاه زانو زد . با دو دست ميله‌هاي سبز رنگ را گرفت . اشكهايش از چشمهاي سياه سرمه كشيده‌اش پايين ريختند . سرش را بالا گرفت و از ميان هق هق گريه فرياد زد : - خــــــــدايــــــــا ... خدايا ... صدامو ميشنوي ؟ ميدوني از كجا اومدم ؟ ميدوني چرا اومدم ؟ - دستهايش را بالا گرفت و ادامه داد نگام كن ... ميبيني ؟ تنها اومدم ... عزيز من كجاست ؟ چرا ميخواي ببريش ؟ اونروزي كه فرستاديش روي زمين بايد فكرشو ميكردي كه تحمل دوري فرشته‌هاتو نداري ... نفس عميقي كشيد و سرش را پايين آورد . گرماي شعله شمعها را روي صورتش حس مي‌كرد . ناگهان فكري از توي ذهنش گذشت : اگر شمعم خود به خود خاموش شود يعني دعايم برآورده خواهد شد . اشكهايش بي‌امان مي‌ريختند . با صداي بلند گريه مي‌كرد . سوزشي در قلبش احساس كرد . دستش را روي آن گذاشت و فشارش داد. من اونو از تو ميخوام ... اگه ميخواي يكيو اذيت كني خب منو زجر بده ... نميتونم ... نميتونم پرپر شدنشو جلوي چشمام ببينم ... ميفهمي ؟ من بدون اون نميتونم ادامه بدم ... ميگن حاجت عاشقا رو ميدي ... خوبِ منو به من پس بده ... خدايا ... هاي هاي گريه نگذاشت كه صدايش بلندتر شود . بر كف امامزاده افتاده بود و زار مي‌زد . بارها و بارها خدا را صدا زد . آنقدر دعا كرد تا به خواب رفت .
.
دود شمعي كه به تازگي خاموش شده بود از ميان نور لرزان شمعهاي اطرافش رو به بالا مي‌رفت .

                   

|
As someone who has eaten forbidden apple, I should say it's so sweet and worthy to give the heaven for .

قهوه تلخ
آفروديت
ديوونه
استامينوفن
A Memoir Of Madness
زنانه ترين اعترافات حوا
بي واژه
نقاشي صداها
آقای الف
خانم شین
عاقلانه
روپوش سرمه ای
روياهاي من
آخرين فرصت
آبی
تبسم
سيب سرخ خورشيد
شقايق
سیاه مشق
نیلوفرانه
سپید مثل برف
برگهای خاطره
دوگانه
يه فنجون قهوه با گردو
پنجره
اورانوس
نیمه پنهان
دختر نارنج و ترنج


November 2004
December 2004
January 2005
February 2005
March 2005
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
August 2007
September 2007
October 2007
December 2007
March 2008
May 2008
October 2008
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
February 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
November 2012

Gardoon Persian Templates

[Powered by Blogger]

XML