*
مناجات

بچهها گوشهي حياط زير سايهي درخت بيد نشسته بودند . قاشقكها را داخل ظرف آب صابون كرده و به آرامي فوت ميكردند . گويهاي بزرگ و كوچك آب فضا را پر كرده بود , نور خورشيد به آنها ميتابيد و رنگينكمان كوچكي را مهمان هر كدام از آنها ميكرد . به جز خندهي بچهها صداي ديگري شنيده نميشد .
پنجره را باز گذاشت , پرده را هم كشيد . چشمهايش را بست . حالا با چشمهاي بسته بهتر ميتوانست موسيقي توي ذهنش را بشنود . دستهايش را بالاي سرش برد , پاي راستش را به آرامي خم كرد و نوك انگشتهاي پايش را به زانوي چپش چسباند . در حاليكه دستهايش را به شكل كشيده پايين ميآورد چرخي زد . موسيقي ادامه داشت . دامن بلندش با هر چرخي كه ميزد به هوا بلند ميشد , و هر بار كه سرش را خم ميكرد موهايش مانند آبشاري از طلا بر روي شانههايش ميريختند . هرچهقدر كه موسيقي به اوج خودش نزديكتر ميشد , دختر هم از خود بيخودتر و موزونتر ميرقصيد .
حبابهاي صابوني از پنجره وارد اتاق شده بودند . احساس ميكرد كه زير درخت سيبي ايستاده و شكوفههاي شادابِ سفيد رنگ بر روي سر و صورتش ميخورند . صداي خندهُ بچهها با موسيقي توي ذهنش در هم آميخت . فكر كرد هر جا كودكي ميخندد بيگمان فرشتهاي نيز هست , فرشتههاي كوچكي را ديد كه روي شكوفهها نشسته و دور تا دور او را گرفته بودند . خيسي حبابهايي را كه به پوست بدنش ميخوردند حس ميكرد , گويي فرشتهها او را ميبوسيدند . فكر كرد الان بهترين لحظه براي راز و نياز با خداست ...
- خدايـــــــــا ... بگذار تك معادلهُ زندگيام هميشه با
"عشق" حل شود ...
موسيقي همچنان نواخته ميشد و او به دور خودش چرخ ميزد , فرشتهها ميخنديدند , نيروي عميقي را در وجود خودش حس ميكرد , شاد بود , لبريز شده بود .
چشمهايش را باز كرد , خودش را ديد كه بر روي زمين دراز كشيده است , هوا تاريك شده بود , فقط چند ستارهاي از پشت پنجره ديده ميشدند . فكر كرد : پس همه را خواب ميديدم ... ولي شكوفهاي , كنار گوش راستش , لابهلاي موهايش جا مانده بود ...