*
روزهای آخر ، توی وطن
کفشهایم
به سوی نرفتن
جفت شده اند
و صدای ترک خوردن بغضی
که می گوید
وقت رفتن است !
اما ...
چگونه باید رفت ؟
با کفشهایی پر از رفتن
که به سوی نرفتن
جفت شده اند!
***
هنوز
دارم لحظه های بودنم را
مزه مزه می کنم
هنوز حس حضور
مثل یک مه رقیق
مرا احاطه کرده است
حس مبهمی دارم
مثل لحظه تولد ، شاید
***
یک جاده خالی...
یک نگاه منتظر
یک آسمان خالی...
یک پرنده بی بال
یک چمدان...
و سفری که باید بیاید.
رفتن !
این است دلیل بودن !
***
بگذار سیر نگاهت کنم
قطار آمد و من
زود زود خواهم رفت
نگاه آخر خود را دعای
راهم کن
بگذار حک کنم تمام
لحظه های آخر را
تمام اشک ها و نگاه ها را ...
***
سوت قطار
کوهستان را
از خواب زمستانی بیدار می کند
و حرکت چرخها بر روی
ریل
ته نشین می کند لبخند را
روی لبهایمان.
قطار بلند می خواند :
" هو هو چی چی "
ایستگاه کمرنگ می شود
و درختان
که هر لحظه بدرقه ام می کنند...
فرسنگها دور شده ام
ولی هنوز
پشت آخرین کوپه
برایت دست تکان می دهم ...