*
داره در مورد پدرش حرف میزنه ، چنان افتخار و غروری توی لحنش و کلماتش موج میزنه که دوباره تمام اون افکار و خاطره ها از جلوی چشمام رد میشن ... که همیشه خودم میبایست کارهامو انجام بدم ، که پدر و مادرم آدمهای ساده ای بودن و اکثر اوقات من تکیه گاه اونها بودم به جای اینکه ... آره ، درسته ، این باعث شده که روی پای خودم وایسم ، که مستقل و قوی بشم ، ولی ... همیشه جای یه چیزی ، اون پس ذهنم و ته دلم خالی بوده ، و حتی حالا که تکیه گاه پیدا کردم ، خیلی وقتها یادم میره که اصولاً تکیه دادن چه جوریه ...
هی هی هی ! آره ، با تو ام ، احساس بدِ نه چندان محترمی که دوباره اومدی سراغم !! من از خیلی وقت پیش از پس تو بر اومدم . خوب گوشاتو باز کن ! پدر و مادر مهربون من درسته که اون ویژگیها رو ندارن ، ولی حداقل هزار تا - خب خب ، قبوله ، اغراق کردم - حداقل صد تا خصوصیت دارن که به خاطرشون میشه دوستشون داشت و بهشون افتخار کرد . فهمیدی ؟!