رفتم مصاحبه کاری . آقای دکتر که یه پیرمرد خیلی نازه ، روبه روم نشسته و داره در مورد شرایط کاری توضیح میده . مثل این بچه های شیطون که وقتی یه جای جدید شلوغ پلوغ میبریشون اول باید محیط رو شناسایی کنن ، هر چند ثانیه یه بار دوروبرمو نگاه میکنم ، به خصوص دیوارهارو که پره از نقاشی و تابلو ... یه دفعه چشمم می افته به یه نقاشی که تماما با رنگهای متالیک و براق کار شده ... تصویر یه خیابون سنگ فرشه ، با یه کافه خالی از مشتری که زیر آلاچیقش یه عالمه میز و صندلی چیدن ... کاملا مشخصه که منظور نقاش یه خیابون اروپایی بوده و به احتمال زیاد فرانسوی حتی ... آسمون یه نیلی قشنگیه با یه مهتاب گنده که تابش نورش به همه چی سایه نقره ای داده ... یه لحظه چشمامو میبندم ، اول صدای موسیقی کلاسیکی رو میشنوم که دکتر داره گوش میده ، ولی بعدش : بوی گل رزهایی میاد که روی میزهای کافه ست ... بعد بوی قهوه ... صدای خنده و نجواهای عاشقانه ... صدای یورتمه اسبهای کالسکه ای که داره از دور میاد ... حس نسیم بهاری روی پوست صورتم ... یه دفعه چشمامو باز میکنم - بله ، بله متوجه شدم !
. این پست کامنتهای خیلی نازی داشت : بهار جان ، دقیقا درست حدس زدی . یه کپی از کافه شبانه ی ونگوگ بود ، ولی نقاش از رنگهای طلایی و نقره ای زیاد استفاده کرده بود و همین باعث رویایی بودنش شده بود ... مهسا جان ، آهنگی که گفتی خیلی قشنگه و واقعا به این پست میاد.