*
چرا تنها باشم وقتی بنی آدم اعضای یک دگرند!

* چه آقا و خانم مهربونی ان . قبل از انقلاب شش سال توی ایران زندگی کردن و حالا ما هفت نفر بهانه ای شدیم که آلبومها و مجله های قدیمی رو در بیارن و ... به عکسها نگاه میکنیم و آقاهه با یه لهجه خیلی ناز فارسی از خاطره هاشون میگه . خانمه هم فارسی بلد بوده و میگه که یادش رفته و ترجیح میده که انگلیسی حرف بزنه . یه عالمه تابلو نگارگری ایرانی با قابهای خاتمکاری روی دیوارهاشونه . شام رو در حالی میخوریم که یه موزیک خالی ملایم ایرانی داره پخش میشه . خانمه از اخلاق خوب ایرانیها میگه و خوشمزگی غذاهاشون ، و آقاهه از زیبایی شیراز ...
.
* پارچه سبز خیلی بزرگی روی زمینه و ما دورش وایسادیم و داریم ای ایران میخونیم . قرار شده توی همه شهرها از این پارچه های امضا شده آماده کنن و در آخر اونها رو به هم بدوزن و از بالای برج ایفل آویزونش کنن . مردمی که از اونجا رد میشدن بر میگشتن و نگامون میکردن . یه آقای آمریکایی نزدیک میشه ، نگامون میکنه ، نگاش میکنه ، خم میشه و پارچمونو امضا میکنه . پشت سرش یه خانم چینی میاد و ...
.
* توی فروشگاه وایسادیم خریدمونو حساب کنیم . صندوقدار که یه پسر جوون سیاه پوسته متوجه مچ بند سبزمون میشه و میگه میبینم که شما هم سبز شدین ! میپرسیم مگه میدونی معنیش چیه ؟ میگه البته که میدونم ، هر روز اخبارو میبینم ، یه مکثی میکنه و میگه ادامه بدین دنیا با شماست !
.
* توی تاریکی شب ، روبه روی قدیمیترین ساختمون شهر نشستیم و شمع روشن کردیم . دستهامونو به علامت وی پیروزی میگیریم بالا و شروع میکنیم یار دبستانی من خوندن ... آقای مکزیکی ای که داشت با دوچرخش از اونجا رد میشد وایمیسه و تمام مدت آهنگ دستشو بالا میگیره و همراهیمون میکنه ...