*
- دلم گرفته ، حالم بده ، سرم درد میکنه ...
-چی کار کنیم ؟ میخوای جایی بریم ؟
- آره ... بریم کنار دریاچه ...
.
.
میایم ساحل 31-م ، پنج تا قایقو برعکس گذاشتن رو شنها ، سرهاشونو چسبوندن به هم، طوری که وقتی از بالا نگاشون میکنی مثل ستاره به نظر میان . روی سکویی که به سمت داخل آب ساختن راه میریم ... این سکوی اسکله مانند دریاچه رو به دو قسمت کاملا متفاوت تقسیم کرده ! سمت راست فقط آبه ... هیچ چیز دیگه ای دیده نمیشه ، حتی ابرهایی که تو آسمون اون ورن یه تیکن و هیچ شکل خاصی ندارن . انگاری دنیایی مملو از سکوت و خالی بودنه ... سمت چپ ولی قصه متفاوتی داره . آسمون قرمز نارنجیش میگه که فقط چند دقیقه ای از خداحافظی خورشید میگذره . اون دور دورا برجهای داون تاونو میبینی که بغل هم وایسادن با یه عالمه ساختمونای دیگه و درختا و ... روی لبه ای که به طرف سمت چپه میشینیم . بهش تکیه میدم و سرمو میذارم رو سینش ، چه قدر دوسش دارم ، چه قدر خوبه که اینجاست . باد سردی داره میوزه . میگم برام آواز بخون ، چند ثانیه ای میگذره ، داره فکر میکنه . خودم شروع میکنم به خوندن:
کی اشکاتو پاک میکنه ...
وقتی خوندن من تموم میشه خودشم همین آهنگو میخونه و همون جایی که من لیریکزو یادم رفته بود اونم یادش میره !
به ابرهای کپه کپه نگاه میکنم . یکیشون مثل اسبه ، یکی مثل قو ، یکی ... چه قدر بازی با ابرهارو دوست دارم ... نگاهم میاد پایینتر ، روی چراغهایی که برجهارو خال خالی کرده ، چه هیاهو و زندگی ای الان اونجا درجریانه ...
.
.
داریم بر میگردیم . دوباره به سمت راست نگاه میکنم . یه کشتی سفید رنگ سکوتشو شکسته ...