*

چند تا اتفاق بد و پر خرج پشت سر هم می افته . بهش میگم حتما چشممون زدن ! میگه آره . میگم باید صدقه بدیم ...
.
چند دقیقه بعد :
.
از پله های ایستگاه مترو میریم پایین ، صدای یه موزیک ملایمی داره میاد . یه آقای لاغر سیاه پوستیه ، با موهای رشته رشته بافته شده ، وایساده بین ستونها داره گیتار میزنه و با صدای خیلی قشنگی یه آهنگ عاشقانه ای رو میخونه ...
پولو میندازیم توی کاور گیتارش که پهنه جلو پاش ...
.
دستاشو انداخته دور کمرم ، دستامو انداختم دور گردنش . با ریتم ملایم آهنگ داریم آروم آروم تکون میخوریم ...
صدای قطار از اون دور میاد و برم میگردونه به هیاهوی زندگی .