*
به این فکر میکنم که چه قدر چیزهای جدید وجود داره ، تمام عادتها و مأنوساتت عوض شدن و باید تمام یخهای وجودتو آب کنی تا کاملا مایع و روون بشی و بتونی توی هر ظرفی که میریزنت شکل اونو بگیری ... ناگهان یاد جودی ابوت می افتم ... وسطهای کارتونش بود که کتابشو از نمایشگاه کتاب گرفتم . چه قدر این دختر شیطون و پر انرژی رو دوست داشتم ، خیلی دلم می خواست مثل اون باشم ...
.
- میری صبحونه درست کنی ؟
- مگه من الیور توییست ام هی بهم دستور میدی ؟!؟!
به لحن اعتراض آلود شوخیش میخندم و میپرسم : - خانم هاویشام مال الیور توییست بود یا مال دیوید کاپرفیلد ؟
- نمیدونم ... آخرشم نفهمیدم الیور و استلا با هم ازدواج کردن یا نه ؟
- چرا هیچوقت آخر کارتونهارو نشون نمیدادن ؟ هیچوقت قسمت آخر کزت رو ندیدم ، یا نفهمیدم هاچ مادرشو پیدا کرد یا نه ؟ آخر زنان کوچک چی شد ؟!
- چه قدر بچه بدبخت و خدمتکار توی کارتونها وجود داشت : حنا ، آنت ، پرین ، سارا کرو ، ...
.
آخی ... هر روز ساعت پنج آرمشو میزدن : یه پرده قرمز که یه نی نی کوچولو می اومد و اونو میزد بالا : بک بک بک بک ...
ولی خودمونیم ، چه قدر کارتونهای زمان ما قشنگ بودن ، چه قدر چیز ازشون یاد میگرفتی . شخصیتها همه خوشگل بودن و دوبلرهای خوش صدایی جاشون حرف میزدن ... ولی کارتونهای حالا همش شده جنگ و فضا و موجودات عجیب الخلقه ... بیخود نیست که بچه های الان همه شیطنت و پرخاشگری دارن ... البته ناگفته نماند که از یه کارتونی میترسیدم شایدم بدم می اومد ، فکر میکنم بیشتر هم به خاطر موزیکش بود ، کارتونی که بعدها کتابش برام جزو مقدسات شد : شازده کوچولو ...