*
این متن رو توی اولین کارتی كه بهش دادم نوشته بودم ...

چه فصل عجیبیه این پاییز ... وقتی كه صدای باد لابه لای برگ های خشک درختا میپیچه ، وقتی كه قطره های بارون میریزن روی برگ های زردِ زیرِ پات ، وقتی كه بوی نم توی تمام وجودت میپیچه انگار كه روحت رو بدجوری قلقلک میده ...
با تمام وجودم انگولک میشم ، انگاری مستِ مستم ، لولِ لول .. دیگه هیچی از اطرافم نمیفهمم ، توی اون لحضه فقط آرزو میکنم كه ای کاش به سبکی یه برگ خشکیده بودم تا باد میتونست من رو هم بلند کنه و ببره ...
شنگولی مست بودن کم کم میره ، جای خودشو میده به یه حالت بد خماری ، تمام دلتنگی ها و غصه ها یه دفعه با هم مییان سراغم ، مسخ میشم ... عاشق میشم ... یه عاشق خسته و تنها و مغموم ... همون جور كه دارم برگ های طفلی رو زیر قدمهام خورد میکنم و از صداشون لذت میبرم ، بارون نم نم میریزه رو سر و کلم و خیسِ خیس میشم ، ناگهان یادم میفته كه چقدر دیوونم ...
.
.
پ . ن . جالبه ، بعد این همه سال حسم نسبت به پاییز ذره ای عوض نشده ...