Forbidden Apple

 

Friday, October 30, 2009

*



فکر کن بهت ی تیکه مقوا میدن و یه جعبه آبرنگ ، مقوا رو نگاه میکنی کاملا تمیزه و معمولی . قلم مو رو میزنی توی آب بعد رنگیش میکنی و با هیجان میکشی روی مقوا ... وای خدای من ... اینا چیَن ؟ این طرحها یهو از کجا اومدن ؟؟ وای ... مثل معجزه میمونه ...
.
.
این فیلم رو دیدی ؟ داستانهای زیادی توش هست ، ولی من عاشق این یکیشم :
آقای ایرانی به خاطر اینکه عصبانیتش رو بخوابونه و احساس امنیت بکنه ، با دخترش میره و یه اسلحه میخره ، اسلحه رو خودش انتخاب میکنه و گلوله رو دخترش .
یه آقای مکزیکی درِ مغازه آقای ایرانی رو تعمیر میکنه ، موقع رفتن بهش اخطار میکنه كه قفل باید عوض بشه ، ولی آقای ایرانی عصبانی میشه و میگه كه اینها همش فیلمتونه كه هی از آدم پول بکشین ...
دختر کوچولوی آقای مکزیکی از تیراندازی چند وقت پیش بد جوری ترسیده ، خوابش نمیبره ، نمیخواد تنها تو اتاقش بمونه . آقای مکزیکی باهاش حرف میزنه و میگه كه یه شنل نامرئی داره كه وقتی بچه بوده باباش بهش داده ،و این كه این شنل جادویی همیشه محافظشه و نمیذاره كه هیچوقت هیچ اتفاقی براش بیفته و هیچ گلوله ای نمیتونه اون رو پاره کنه ... دخترک شنل رو میپوشه و در آرامش میخوابه .
دزد مغازه آقای ایرانی رو میزنه . آقای ایرانی اسلحشو بر میداره و میره سراغ آقای مکزیکی كه انتقامش رو واسه کمکاری اون و بدبخت شدن خودش بگیره .
آقای ایرانی ، آقای مکزیکی رو جلوی در خونشون میبینه ، آماده میشه كه بهش شلیک کنه . دختر کوچولو این صحنه رو از پنجره میبینه . با تمام سرعت میدوه بیرون و با تمام قدرت میپره بغل پدرش . آقای ایرانی شلیک میکنه ...
در کمال تعجب دخترک سالمه و تیر نخورده ... دخترک به پدرش میگه كه شنل نجاتشون داد ...
آقای ایرانی یه گوشه ای نشسته ، گریه میکنه . داره به خاطر معجزه ای كه اتفاق افتاد و نذاشت كه اون یه دختر بچه رو بکشه از خدا تشکر میکنه ...
.
.
مقوا جادویی نبود ، یکی قبلش با مداد شمعی سفید، روی اون مقوای سفید، نقاشی کرده بود ...
.
.
شنل نامرئی وجود نداشت ، دختر آقای ایرانی از روی قصد تیر مشقی برای پدرش گرفته بود ...
.
.
معجزه همین نزدیکیهاست ، از جنس اتفاقهای روزمره مون ، از جنس نگاهمون به زندگی، از جنس ایمان اون دختر کوچولو به شنلش ، از جنس برگشت اعمالمون به خودمون ، از جنس کارما .. معجزه چیده شدن اتفاقهاست بغل هم ، اتفاقهایی با توضیح کاملا منطقی ، منتها جوری كه ما ازشون خبر نداریم ، ولی اونا دقیقا در مسیری چیده شدن كه ناگهان از گوشه ای بزنن بیرون ، غافلگیرمون کنن ، كه از شادی و ذوق فریاد بکشیم وای خدای من ... مثل معجزست ...
.
.
حالا چرا همه اینهارو گفتم ... چون دلم از همین معجزه ها میخواد ... روحم واقعا نیاز داره كه از شادی فریاد بکشه ...

                   

|
As someone who has eaten forbidden apple, I should say it's so sweet and worthy to give the heaven for .

قهوه تلخ
آفروديت
ديوونه
استامينوفن
A Memoir Of Madness
زنانه ترين اعترافات حوا
بي واژه
نقاشي صداها
آقای الف
خانم شین
عاقلانه
روپوش سرمه ای
روياهاي من
آخرين فرصت
آبی
تبسم
سيب سرخ خورشيد
شقايق
سیاه مشق
نیلوفرانه
سپید مثل برف
برگهای خاطره
دوگانه
يه فنجون قهوه با گردو
پنجره
اورانوس
نیمه پنهان
دختر نارنج و ترنج


November 2004
December 2004
January 2005
February 2005
March 2005
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
August 2007
September 2007
October 2007
December 2007
March 2008
May 2008
October 2008
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
February 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
November 2012

Gardoon Persian Templates

[Powered by Blogger]

XML