چشماشو بسته بود ، انگشتاش رو روی زه های گیتار میلرزوند و از ته دلش داشت میخوند ... تقریبا همه داشتن یا زیر لب یا بلند باهاش همراهی میکردن . انگار هر ثانیه ای كه میگذشت موجی از خاطرات به ذهن و دلم میریخت ... . . برف باریده ، اولین برف امسال ... و روی آدم برفیهای چراغی ، كه توی چمن جلوی خونه هان ، نشسته . انگاری آسمون غیرتش اجازه نداد كه ببینه آدم برفی از برف نباشه ، گرم باشه ، همیشگی باشه ... آره ، خاطره ها عوض میشن ، دیگه اولین برف تو رو به یادم نمیاره ، خیلی بدم ، میدونم ؛)