*
چه قدر شکسته شده ، چه قدر غصه لای چینهای مهربون صورتش جا داده ... کاش کاری از دستم بر میومد ، کاش میتونستم قطره ای آرامش بریزم توی دریای دلهره هاش ...
.
.
فکرم خیلی مشغوله ، نمیتونم تمرکز کنم . دارم به سالی که داره میاد فکر میکنم و کارهایی که میخوام حتما توی سال جدید انجام بدم ، بعد یهو قلبم تیر میکشه ، یاد روزهای پر تلاطم وطنم میوفتم ، یاد دانشگاهم که این روزها قلبش چه تند تند میزنه ، فکر میکنم یعنی چی میشه ؟ آخر این مسیر کجاست ؟ آزادی چه بهای سنگینی داره ...
یه عالمه حرف روی دلم تلنبار شده ، ولی نوشتنم نمیاد ... ولو میشم روی مبل و خیره میشم به چراغهای درخت کریسمس ، غرق میشم توی رویاهایی که این روزها توی بیداری میبینم ...
.
.
راستی ، واقعا درست گفتن که هیچ جا خونه خود آدم نمیشه ، حتی پیش مادرت ، توی خونه خواهرت ! دلم برای همتون تنگ شده ...