بلیط دانشجویی گرفتیم ، واسه همینم از اول نمیدونیم که کجا میوفتیم . قراره هرجا که صندلی خالی بود ما رو بشونن اونجا . جامونو که میبینیم خیلی ذوق میکنیم . به سن نزدیکیم و صورتشون رو تقریبا واضح میبینیم . نیمه اول برنامه فقط موسیقیه . کیهان کلهر داره کمانچه میزنه و علیزاده شورانگیز . آخ که چه اسم با مسمایی داره این ساز جادویی ، این ساز بهشتی ... با کشیده شدن اولین زه ها من رو از جام بلند میکنه ، توی دلم آشوب بپا میکنه و منو با خودش میبره ... پنجاه دقیقه بدون وقفه مینوازن ... از غم میگن ، از غربت و دلتنگی ... از شادی میگن و اشتیاق ... از عشق میگن و از سرگشتگی و بی پروایی ... روحم داره توی این حسهای ناب میچرخه که یهو گرمای دستشو روی دستم حس میکنم . آره ، دارن از عشق میگن ... یاد چه چیزهای عجیب و بی ارتباط به همی میوفتم ، انگار فقط حسهام نیست که داره زیر و رو میشه ، خاطرات و افکارم هم هست ... یاد بامداد خمار میوفتم ، یاد عشق محبوبه و رحیم ... یاد دوستمون میوفتم ، و یاد تارش ، که انقدر متعلق به خلوت و حریم دلش بود که هیچ وقت برامون نزد ... آهنگ به اوج خودش رسیده . نگاهم به کلهر میوفته که چطور با سازش یکی شده و توی پیچ و خمهای نوایی که میاد سرشو تکون میده ، با چشمهای بسته دستهاشو بالا پایین میکنه و به نظرم کاملا از دنیای اطرافش کنده شده ... یاد حرف استاد ساز دهنیم میوفتم : تا از آهنگی که داری میزنی لذت نبری ، چیزی از دنیای موسیقی یاد نمیگیری ! نیمه دوم، آواز هم داره . لذت بخشترین قسمت برنامه برای من ، تک نوازی نی بود از سیامک جهانگیری ، که نی برام قداست اشعار مولانا رو داره ... ولی جالبترین بخش خارجیهایی بودن که اومده بودن موسیقی سنتی ایرانی گوش بدن .