*
چیز جدیدی نبود ... قبلا هم دیده بودم ، هر روز توی مقاله ها میخونمش ، هر روز در موردش میشنوم ، ولی ...
یه نیم ساعت از کارم مونده بود ، عصری دوباره برگشتم آزمایشگاه . تا رفتم تو اولین چیزی که به چشمم خورد یه دستمال خونی روی میز بود . بلافاصله فهمیدم که چی شده ... یه ماه بود که توی قفسش گوشه اتاق بود . کوچولو ، قهوه ای روشن ، نرمالو ... هر روز بهش سلام میکردم ، خیلی دلم براش میسوخت ، خیلی تنها بود ... ای کاش نمیرفتم ...
مشکل پیدا کردم ، مشکل فلسفی با رشتم و شغلم پیدا کردم ، واقعا مطمئن نیستم که این همون چیزیه که برای بقیه زندگیم میخوام ... اولش فکر میکردم که خب حتما لازمه ، کلی چیز کشف میشه ، که خب همه چیز یه بهایی داره ... ولی حالا که خودم توشم میبینم که این فقط یه تصویر دور و کلی از قضیه است ، در واقعیت خیلی بیشتر از اون چیزی که لازمه کشته میشن ، برای چک کردن مثلا یه محلول ، برای اینکه ببینن فلان دستگاه رو میخوان بخرن یا نه ، برای اینکه ...
به خودش هم گفتم :
- چیز خاصی نیست که بخای اضافه کنی ؟ سوالی نداری ؟
- چرا ، یه شرط دارم لطفآ . من هیچ حیوونی رو نمیکشم .
سرش رو به علامت تایید تکون میده :
- درسته ، ما برای کارمون بعضا مجبور میشیم که حیوونا رو قربانی کنیم . اگه نمیتونی ، هیچ اشکالی نداره ، کس دیگه ای انجامش میده .
- مساله نتونستن نیست . به نظر من هر آدمی توانایی انجام دادن هر کاری رو داره ، هر کاری ! مساله اینه که هنوز باور ندارم که قربانی کردن کلمه درستیه برای این عمل ، هنوز در نظر من کشتنه ، و تا به این باور نرسم نمیخوام که این کارو بکنم ...
وای خدای من ... حالم گرفتست ، ای کاش نمیرفتم ...