*
این روزها ...
- خوب یه سال برو دانشکده آشپزی که مدرکشو بگیری ، بعد برای خودت یه رستوران یا یه کافه کوچولو بزن !
تصورش ته دلمو قلقلک میده ، باید اعتراف کنم که دو سه روزی حتی بهش فکر میکنم و توی رویاهام باهاش حال میکنم ... بعد لحظه ای رو تصور میکنم که میخوام این خبر رو به مادرم بدم . خب من اصولا توی زندگیم هر کاری خواستم رو کردم و هیچوقت کاری نداشتم که اونا چی میگن ، ولی این یکی رو ندید میدونم که بشنوه قلبش وایمیسه !! یه نفس عمیق میکشم ، شایدم یه آه ... ولی هنوزم کافه گرم و صمیمیم پناهگاه خستگی هامه ...
.
شهر پر از قاصدک شده ، پر از نرگس ، پر از شکوفه ، پر از نسیم ... فصل تولدمه ... نه ، نمیشه بی روحیه بود ، حتما یکی از این قاصدک ها مال منه ...
.
جاشون خیلی خالی بود ، ولی بالاخره برگشتن . تعریف میکنه که :
- گوشت شده کیلویی بیست هزار تومان !!! صد گرم چاقاله گرفتیم دو هزار تومان !!! یه لیوان قهوه رو تو کافیشاپ میدن شش هزار تومان !!! وای خدای من ... سرم از این عددها گیج میره ...
- به یه عابر راه دادم که رد شه ، ماشین پشتیها میخاستن منو بکشن ! همش میخوان به زور راه بگیرن ، بی مورد سبقت بگیرن ...
- به فروشنده هه دارم عید رو تبریک میگم ، نه تنها جوابم رو نمیده بلکه سرشو عین ... میندازه پایین و میره اونور !
فکر میکنم یعنی تازگیها اینجوری شده ؟؟ نه ... ولی بهش انقدر عادت میکنی که دیگه حسش نمیکنی ... فکر میکنم یعنی دلم تنگ شده ؟ اره ... حتما تنگ شده ...