*
یه مدت خیلی طولانی هیچی ننوشتم، یه جورایی میخواستم که یه سری از چشمهای نامحرم از چک کردن اینجا خسته شن ... میتونستم یه جای جدید باز کنم و اونجا دوباره شروع کنم به نوشتن ، ولی آخه اینجا خونمه ، سالهاست که بوده ... دلم نمیخواد ازش دل بکنم ... بگذریم ... دوباره شروع کردم به نوشتن، چون همیشه کمکم کرده، کمکم کرده که به فکرم نظم بدم ... ذهنم خیلی مشغوله ، لا به لای این ازدهام دارم از خودم دور و دورتر میشم ... باید به خود قبلیم سفر کنم ، بی کوله بار، سوغاتی ندارم از این همه بی دوستی و خستگی و تکرار و ...
نه اومدن گرین کارتم (بعد از تمام گیر کردناش)، نه تموم شدن کارای پایان نامم ، نه استخدام رسمی شدنم ، هیچ کدوم از ته دلم خوشحالم نکردن ... یه جایی اون ته دلم انقده گرفتست که هیچ چیز خاکی و زمینی ای نتونسته بازش کنه ... باید درستش کنم ، باید دوباره دستی به بالهای روحم بکشم ، درد داره میدونم ، شکستن پوسته دونه سخته ، جوونه زدن عرق رو پیشونیت میشونه ... ولی نور داره صدام میزنه ...