چند سال پیش بود . مامانینا تازه از امریکا برگشته بودن . توی عکساشون رسیدم به عکسای لاس وگاس ، ازش پرسیدم که چطور بود ؟ گفت چیز خاصی نیست ! حالا میدونم که دیگه نباید به قضاوتش در مورد جایی اعتماد کنم ! هر صفت دیگه ای رو ممکنه بتونی ازش بگیری ولی متفاوت بودن رو نه ... توی جاهای ساخته دست انسان یکی از خاصترینهای ممکنه ... . شبه ...از سربالایی جاده داریم میرونیم به سمت پایین ... منظره شهر روبرومه ... برای کسری از ثانیه نمیتونم چیزی که میبینم رو باور کنم ... فقط نوره ... انگاری زمین رو چراغ - فرش کردن ... حیرت انگیزه ... فکر میکنم یعنی چند هزار تا لامپ الان اونجا روشنه ؟ بعد ذهنم کشیده میشه به سمت جاهای مختلفی از دنیا که برقشون زود به زود قطع میشه و روستاهای محرومی که اصلا برقی ندارن که قطع شه ... . لاس وگاس شهر عجیبیه ... یا بهتر بگم آدمهای توش عجیبن ... انگاری هر چی از معنویات دارن رو جا میزارن و با تمام نفس حیوانیشون وارد شهر میشن ... توی مسیحیت هفت تا گناه وجود داره که گناهان کبیره نیستن ولی زمینه رو برای اونها فراهم میکنن . لاس وگاس شهر هفته ... اولین هفتی که بلافاصله متوجهش میشی شهوته ، تنها جایی از امریکا که دیدم مردم بهت زل میزنن ، زن و مرد هم نداره ، و براندازت میکنن ! پیشخدمتها و پرسنل نیمه برهنه ، زنها و دخترهای زیادی که از جنسیتشون استفاده میکنن یا استفاده میشه برای جذب مشتریهای بیشتر ... دومیش شکمبارگیه ، که نه فقط مال غذا که مال الکل هم هست، همه جا پر از آدمهای مسته، بعضی ها کمتر خوردن و فقط دارن با شنگولیشون حال میکنن و بعضی ها انقدر خوردن که یه گوشه ای دارن یواشکی بالا میارن ... حرص و طمع رو میتونی توی کازینوها و موقع قمار و بازی به راحتی پیدا کنی ... تنبلی توی ریلهای زمینی خودشو نشون میده وقتی که توی کازینو یا توی خیابون فقط وایمیسی و صفحه متحرک میبردت جلو ... خشم ، خب معلومه وقتی یکی میبازه ، یا وقتی توی خیابون میبینی که دعوا شده ... حسادت و غرور رو هم که به سختی میشه جایی پیدا نکرد ... .
لاس وگاس شهر قشنگیه ... شهری که تیکه ای از شهرهای مختلف دنیا رو توی خودش جا داده ... انگاری یه موزه بزرگه ... تیکه ای از پاریس ، از قاهره ، از رم ، از ونیز ، از مونته کارلو ، از هاوایی ، از ... توی خیابونهای قشنگش راه میری و دایما سرتو میچرخونی مبادا که چیزی جا بمونه ... . و شاید جالبتر از همه اینکه ، رفتیم به شو دیوید کاپرفیلد !! از نزدیک شعبده هاشو دیدیم ... حتی گیگیلی رو واسه یکی از حقه هاش برد روی صحنه ... هیچوقت در زندگیم تصور نمیکردم این آقایی که توی برنامه دیدنیها از دیوار چین رد میشه رو از نزدیک ببینم یه روزی !! .
بعد از مدتها بالاخره دوتایی تنهایی رفته بودیم مسافرت ... و یادمون انداخت که چقدر دوست داریم با هم تنها باشیم ... بدون اینترنت ، بدون اس ام اس ، بدون مزاحم ... فقط هی حرف بزنیم و بگردیم و بخندیم ...
متوجه تناقض عجیبی توی خودم شدم ... البته چیز جدیدی برای من تلقی نمیشه ، من همیشه توی روح و ذهنم یه سری تناقضهای خاص داشتم و دارم ، ولی خب بعضی هاشو تازه کشف میکنم ... میز کارم توی آزمایشگاه بی نهایت منظم و تمیزه ، هر چیزی جای خاص خودشو داره با یه فاصله مشخص از بقیه وسایل . به طوری که اگه حتی چشمامو ببندم بازم میتونم هرچیو که میخوام بردارم . همه میدونن که اگه چیزی از میزم برمیدارن باید دقیقا بذارن همون جایی که بود وگرنه اوقاتم تلخ میشه . روزی چند بار سطح میزم رو با الکل پاک میکنم و میتونم ادعا کنم توی آزمایشگاهی که پر از ویروس و باکتری و سلول و صدها آلودگیه میز من تمیزترین جای موجوده ... و حالا اون روی سکه ... وقتی میخوام یه کار هنری انجام بدم ، مثلا یه کولاژ کار کنم ، میشینم روی تخت یا روی زمین . همه وسایلم رو پخش میکنم دور و برم ، در نامرتبترین وضعیتی که میشه تصور کرد ... با نوک ناخنم گوشه چسب رو پاک میکنم ، رنگ میریزه روی دستام روی لباسم حتی روی روتختی مونجوقها پخش میشن روی زمین و من نه تنها ناراحت نمیشم که بهم حس خوب هم میده !! نمیدونم چطوری میشه تفسیرش کرد ... دو نیمه روحم رو که با هم در جنگن ...