Forbidden Apple

 

Monday, June 29, 2009

*

- به نظرم از اون سری دخترهایی هستی که دلشون میخواد یه عالمه بچه داشته باشن ، و فکر هم میکنم که مادر خوبی میشی !
- من ؟؟ خب در واقع همه خانمها از همون بچگی بالفطره مادرن ، عروسک بازی دختر بچه ها رو ندیدی ؟ ولی من همون جوری بچه هارو دوست دارم که روشن فکرها مردم رو دوست دارن ! بچه ها پاکن ، معصومن ، میشه براشون شعر گفت ، شعار داد ، میشه ازشون تعریف کرد ، حتی میشه براشون جون داد ... ولی وقتی یکیشون پیشته ، مخصوصن اگه شیطون هم باشه بعد از یه نیم ساعت مامانش باید بیاد ببرتش !

                   

|

Saturday, June 27, 2009

*

- میخواد بارون بیاد ، یادت نره چتر برداری ، سرما میخوری دوباره !
اینارو میگه و سرشو دوباره خم میکنه توی کیبورد . از تصور بازی باد با موهای بلندم ، و خیس شدن سرم زیر قطره های بارون شعف کودکانه ای همه وجودمو میگیره . از چه لذتهای کوچیکی محروم بودیم همیشه .
آروم چترو میذارم سرجاش و از خونه میزنم بیرون ...

                   

|

Thursday, June 25, 2009

*

می خواست تفاوت تحویل سال میلادی و شمسی رو توضیح بده :
تصور کن که تماشاچیا توی استادیوم یه موج مکزیکی تمیز و جانانه میزنن ، یه حرکت منظم و برنامه ریزی شده که خب البته خیلی هم قشنگه .
ولی حالا فکر کن که همه تماشاچیا یهو با هم دیگه از خوشحالی فریاد میکشن و میپرن بالا ، چونکه زمین تپلی یه دور ، دور خورشید خانم چرخیده و در واقع گل زده !

                   

|

Tuesday, June 23, 2009

* روزهای آخر ، توی وطن

کفشهایم
به سوی نرفتن
جفت شده اند
و صدای ترک خوردن بغضی
که می گوید
وقت رفتن است !
اما ...
چگونه باید رفت ؟
با کفشهایی پر از رفتن
که به سوی نرفتن
جفت شده اند!
***
هنوز
دارم لحظه های بودنم را
مزه مزه می کنم
هنوز حس حضور
مثل یک مه رقیق
مرا احاطه کرده است
حس مبهمی دارم
مثل لحظه تولد ، شاید
***
یک جاده خالی...
یک نگاه منتظر
یک آسمان خالی...
یک پرنده بی بال
یک چمدان...
و سفری که باید بیاید.
رفتن !
این است دلیل بودن !
***
بگذار سیر نگاهت کنم
قطار آمد و من
زود زود خواهم رفت
نگاه آخر خود را دعای
راهم کن
بگذار حک کنم تمام
لحظه های آخر را
تمام اشک ها و نگاه ها را ...
***
سوت قطار
کوهستان را
از خواب زمستانی بیدار می کند
و حرکت چرخها بر روی
ریل
ته نشین می کند لبخند را
روی لبهایمان.
قطار بلند می خواند :
" هو هو چی چی "
ایستگاه کمرنگ می شود
و درختان
که هر لحظه بدرقه ام می کنند...
فرسنگها دور شده ام
ولی هنوز
پشت آخرین کوپه
برایت دست تکان می دهم ...

                   

|

* امروز بلندترین روز سال است !

توی اتریش ، نزدیک خونمون یه کلیسای خیلی قشنگ بود که یه ویژگی خاص داشت : داخل ساختمون ، نزدیک محراب ، یه دیوار کوچولوی آجری ساخته بودن با شکافهای باریکی بین آجرها ، که مردم دعاهاشونو رو کاغذهای ریزی مینوشتن و کاغذو برای خدا میذاشتن توی اون شکافها ! دو بار امتحان کردم و هر دو بار در کمال ناباوری خواستمو گرفتم ...
الان از اونجا خیلی دورم ، ولی تو خیالم یکی از اون کاغذارو بر میدارم و دعامو روش مینویسم ، کاغذو لوله میکنم و میذارم توی شکاف کوچولویی که اون تهِ تهِ ...
خدا جونم ... به اعتبار تولد تابستون ، این بار هم دست خالی برم نگردون ...

                   

|

Tuesday, June 16, 2009

*

باورم نمیشه که بعد از هشت ماه دوباره دارم اینجا مینویسم ... چه قدر دلم تنگ شده بود که ... *
.
* کل لینکهای این بغل باید اصلاح شن . خیلیها دیگه نمینویسن و بعضیها مثل گلابی قرمز و این خرسوی بدجنس بی معرفت وبلاگشونو کلا با جاش پاک کردن !! جالبه که پست آخر بیواژه هم تاریخه با آخرین نوشته خودم ! آبی یعنی برو خجالت بکش که رکورد هممونو شکستی ! به من هیچ ربطی نداره ، من دوباره شروع کردم شماها هم باید همتون بنویسین !!
چندتایی دارم لینک اضافه میکنم که یکیش ماله 444 اِ و اون یکیو هم خیلی دوس دارم ، باعث میشه به چیزهایی فکر کنم که مدتها ته ذهن و دلم قایم شده بودن !
.
* با اینکه باور کردنش هنوزم برام سخته ولی بالاخره تموم شد ... 444 مهربونم ، ممنونم که بودی ، که توی اون نیمه راه تنهام نذاشتی ... چشمامومیبندم و یه نفس عمیق میکشم ، وقتی که بازشون میکنم و اونو کنار خودم میبینم گرم میشم ، احساسی مملو از عشق و امید و پیروزی تمام وجودمو پر میکنه ...
.
* تمام تلاشمو کردم که شمارشو بگیرم ، خدا میدونه چه قدر به حرفهای نازش احتیاج داشتم ، خونشون راحت گرفت ولی خب خونه نبود . هر کاری کردم موبایلش نگرفت ، البته انتظار زیادی بود تو این خر تو خری شماره های ایران ...
یهو یادش افتادم ، یاد دوست لاغر اندامی که نمیدونم این روح بزرگ رو چطوری توی اون اندام نحیف جا داده ...
- دلم گرفته ، خیلی تنهام ، توی این شهر بزرگ و سرد بدجوری بی دوست افتادم ...
- هر چی هست تو خودته ، توی وجود خودت دنبالش بگرد !
راس میگی گلکم ، باید ققنوس شم ، با این مشکل بی کسی برای چندمین بار توی زندگیم باید بجنگم ... از خودم دور شدم ، خودمو لابه لای راه درازی که اومدم یه جایی یه وقتی انگاری که گم کردم ...
.
* نگو من فقط یه رای میدم اونم " نه" به ... اگه بادی نیست که این تپه شنی بزرگ رو از بین ببره خودمون باید یه کاری بکنیم ، اگه مشت مشت نمیشه ، پس دونه به دونه حتی !

                   

|
As someone who has eaten forbidden apple, I should say it's so sweet and worthy to give the heaven for .

قهوه تلخ
آفروديت
ديوونه
استامينوفن
A Memoir Of Madness
زنانه ترين اعترافات حوا
بي واژه
نقاشي صداها
آقای الف
خانم شین
عاقلانه
روپوش سرمه ای
روياهاي من
آخرين فرصت
آبی
تبسم
سيب سرخ خورشيد
شقايق
سیاه مشق
نیلوفرانه
سپید مثل برف
برگهای خاطره
دوگانه
يه فنجون قهوه با گردو
پنجره
اورانوس
نیمه پنهان
دختر نارنج و ترنج


November 2004
December 2004
January 2005
February 2005
March 2005
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
August 2007
September 2007
October 2007
December 2007
March 2008
May 2008
October 2008
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
February 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
November 2012

Gardoon Persian Templates

[Powered by Blogger]

XML